1001شب استرالیا-1001Nights of Australia

وبلاگ خاطرات مهاجرت به استرالیا

1001شب استرالیا-1001Nights of Australia

وبلاگ خاطرات مهاجرت به استرالیا

چیزی برای دلخوشی

سالهای جنگ بود و سریال آینه سالهای چیپس استقلال و کیک لی لی پوت سالهایی که ساندویچ نصفه هنوز فروخته میشد .جمعه های فیلم سیاه سفید توی تلویزیون سیاه و سفید روزهای بلیط 10 ریالی شرکت واحد روزهایی که اول مهر هاش تموم دلخوشیه سه ماه تعطیلی را میبلعید .روزهایی که دفتر نقاشی پر بود از تانک و کبوتر و شهید .روزهای فیلم ها و شوهای بیخود دزدکی روزهای سرد و بیروح پاییزی روزهای خفه شدن با کلاه و کاپشن و شال گردن .روزهای دوری از بابلسر روزهای حسرت ساختن کوه و تپه با ماسه های ساحل روزهای دوری از دختر خاله ای که در شمال بود و دخترهای همسایه بغلی مادر بزرگ در شمال .روزهای خط کش ناظم 



و اما پسرک داستان ما بیهوده داشت روزگار میگذراند شاگرد خوبی نبود دفترهای دیکته اش که پر بود از نمره 12 که توی راه مدرسه گم میشدند نمره های ریاضی اش که اصلا نابود بود همیشه  وقت برگشت از زنگ تفریح توی  صف درست  وای نمی ایستاد و باید میامد بیرون تا هزار تا دانش آموزان ببیننش که داره تنبیه میشه . خانم معلمی که همش زر میزد و تکلیف میداد .و مشقا رو خط میزد در حالیکه مشقها نمیخواستند تموم بشند تکلیفها ی شب  جریانی بودند زجر آور و ابدی تنها روز متفاوت روزی بود که خانم معلم گفت امروز دو زنگ آخر را نه دیکته داریم نه  ریاضی به جاش میخوام در مورد مرگ حرف بزنم  نشست با سواد احمقانه اش هی زر زد هی زر زد در مورد نکیر و منکر و شب اول قبر گفت در مورد جهنم و آدمهای غافل گفت بعد هم آخر کار گفت اگه اسم 12 نفر را بلد نباشید شب اول قبر بگید دهنتون سرویسه باید برید تو جهنم خلاصه من یکی که همون شب رفتم عین 12 تا اسم را از برکردم .

این زندگی اصلا حال نمیداد هوا سرد بود ومدرسه ... از خودم خوشم نمی اومد ولی همیشه فکر میکردم راهی باید باشه من باید یه فرمول جادویی پیدا کنم تا سری میون این سرا در آرم نباید کوچیک باشم چرا باید این پاچه خوارهای سربند به سر همش برند راپورت کارهای من را بدند به ناظم .باید راهی باشه من از همه سرترم فقط یه چیزی کم دارم اون چیه  یکروز که از مسیر مدرسه میاومدم خونه توی راه توی ویترین لوازم التحریری ( برادران ) را دیدم یکدفعه هوا گرم شد و همه چیز رنگی من اون چیزی را که کم داشتم پیدا کرده بودم من برای موفقیت یک مداد جادو کم داشتم .خلاصه چند روز بعدش اون مداد جادو را بدست آوردم مکانیزمش ساده بود من یکخورده درس میخوندم و راحت میرفتم امتحان میدادم و یا دیکته میدادم  البته با مداد جادو مدادی که در واقع مدادی بود دراز با سر عروسک 

روز اول دفتر دیکته جلد آبی زیر دست معلم داغون، داره دفتر منو صحیح میکنه بعد از چند دقیقه یه خطی میکشه و یه نمره هم می نویسه ولی حال نداره کلی دفتر دیگه مونده که همه را با خودش میبره صحیح کنه  و من میمونم تو خماری که نمره ام چند میشه و شب را تا صبح با این انتظار به سر میبرم که آیا من فردا انسان بهتری خوام بود یا روزها کسالت آور همچنان می آیند و میروند .

ولی فردا از را رسید و دفتر دیکته ها برگشت شد قلبم داشت وای می ایستاد وا کردم بله  بیست 

بیست گرفتم بالاخره طلسم شکست  حالا نوبت من بود نمره های خوب که از پی هم میامد حالا دیگه دلم میخواست خیلی بفهمم کتاب های رمان را می بلعیدم دلم میخواست از همه چیز سر در بیارم داستان اختراعات را می خواندم شخصیت مستقل خودم را داشتم ولی مهمتر از همه مداد جادوی خودم را داشتم .غافل از اینکه این نمیشه  چون همه فهمیدند یکی داره دوپینگ میکنه همه میخواستند یه جورایی مثل من بشند نمره خوب بیارند کتاب زیاد بخونند بیشتر بفمن و از همه مهمتر شخصیت داشته باشند  یعنی همه مداد جادو میخواستند این بود که به من گفتند آخرین باریه که که مداد جادو با خودت میاری مدرسه همین و السلام بیاری میشکنیم اش یک کلام بعد از اونروز من دیگه اون سعید آرمانی نبودم خیلی پایین هم نبودم ولی کلا معمولی بودم 

روز های سرد داشت به انتها میرسید  حالا دیگه تلویزیون چاق و لاغر داشت پخش میکرد هواپیماهای عراقی صداشون توی تهران میامد توی مدرسه کارتون رابین هود میگذاشتند .چارشنبه سوری نزدیک بود و دارت پر میکردم هوا داشت گرم میشد روزهای نوشابه 2 تومنی  و کیک یزدی بود روزهای بستنی پاک خوشمزه تو جعبه های شیش تایی  روزهای شمال و دختر خاله و دخترهای همسایه در راه بود روزهای گرمی که باید می آمدند تا من شخصیت جدیدم را بسازم 



حق مسلم، جاده های شمال و عبور

چهارشنبه طرفهای ظهر بود که  خانم همکار باز با شیطنت همیشگی گفت باز دارند ما فیزیکدانها را میکشند آخه لیسانس فیزیک هست و توی شرکت ما کارهای اداری میکنه و دستیار مدیر پروژه هست حرفش  اول  خنده دار بود بعد گفتم نکنه باز هم اتفاقی افتاده که بعد از یکخورده جستجو کاشف به عمل امد بله دوباره یکی دیگه از این بنده خدا ها  که توی پروزه اتمی هست ببخشید بود  متاسفانه کشته شده حالم گرفته شد .ولی خوب توی شلوغیهای روزهای آخر کار توی شرکت و تحویل دادن کارها این قضیه گم شد .بعد از ظهر خواستم با مترو برم دیدم حال نمیده خسته ام .هرچند احتمال میدادم به علت تعطیلی چند روزه اتوبان کرج شلوغ باشه ولی گفتم چون زمستونه و فصل امتحانات هست شاید زیاد معطل نشم .خلاصه ساعت 5 بعد از ظهر از ایستگاه ونک سوار یک ماشین شدم ورفتم به سمت کرج همون اولهای مسیر نمیدانم چی شد که در اثر خستگی بیهوش شدم یکدفعه بیدار شدم دیدم خانمی که جلو نشسته داره آدرس میده(Navigator بودند ایشون)  و ما هنوز وارد اتوبان هم نشدیم بعد دیدم یک ترافیکی هست که به عمرم ندیدم  یک نگاهی به ساعت انداختم  بعد سرم را برگرداندم هنوز  ویندوز مغزم کاملا لود نشده بود خواب بودم و هیچ تصوری از دور و برم نداشتم دوباره به ساعت نگاه کردم 6.30 شده بود یعنی من 1.30 ساعت خواب ببخشید بیهوش بودم .حالا یواش یواش داشتم مثل جوجه ای که از تخم بیرون آمده حواس پنجگانه ام را به کار میگرفتم ببینم چه خبره ولی حس ششم قبل از همه داشت بیدار میشد که امشب داستان 1001 شب داری.  

خانم صندلی جلو: در اثر این ترور اتوبان را در چند جا بستند و دارند بازرسی میکنند و فقط یک یا دو ماشین میتوننید از پهنای اتوبان رد بشند .

آقای بغل دستی : این اتفاق کجا افتاده 

آقای راننده: فکر کنم میدون کتابی 

من(تو دلم) میدون کتابی که توی سیدخندان اونوراست اینجا را چرا بستند 

آقای راننده: من 2 تا( 2 تا چی ) بیشتر بنزین نزدم احتمالا بنزین تموم میکنم و باید بنزین هم بزنم 

آقای مسن (55ساله  به بالا ) :این کاری که داره انجام میشه( بستن خیابون و بازرسی )قانون استرس نام داره ایشان احتمالا پست داک در زمینه جنگهای سرد دارند .

Good Morning , Party is over , Surprise Surprise 

این کلمات از ذهن نا خود آگاه میامد .یعنی امشب دهنت سرویسه باید تا 12 شب توی ترافیک بمونی احتمال زیاد این بابا بنزین تموم میکنه تو باید ماشین هل بدی توی مسیر هم این پیری (متخصص جنگ سرد ) تحلیل میخواد ارائه بده .پاشو پاشو سعید نباید قربانی این وحشت منحوس بشی من میدونم تو ازپس اش بر میای بجنب یه کاری بکن قبل از اینکه خیلی دیر بشه .ترافیک وحشتناک مثل یک رود تابان توی دل شب همه بزرگراهای اطراف را روشن میکرد .توی مسیر دیدم یک ایستگاه مترو وجود داره یکهو توی صدم ثانیه گفتم آقا نگهدار من همینجا پیاده میشم یاد شعر گروه کیوسک افتادم راننده گفت همینجا گفتم اره سریع کرایه را حساب کردم .دیواره ایستگاه مترو نسبتا بلند بود و یک چیزهای مثل خندق دورش بود که نمیشد ازش رد شد برگشتم 100 متر عقب دیدم سیم خاردارهای دو متری و نمیشه ازش رد شد .خلاصه همینجور از یک سمت اتوبان و مسافرها و راننده های مستاصل را نگاه کردم ( بیچاره ها میخواستند برند شمال عشق و حال)و از سوی دیگه دیواره و سیم خاردارها را انگاری گیر افتاده بودم یکدفعه دیدم یه جای این دیوار کوتاه و نرده ها ش گشاد تره گفتم خودشه پریدم و توی یکسری حرکات محیر العقول خودم را اونسر دیواره دیدم  و بعد هم رفتم ته ایستگاه از روی ریل اومدم و از پلکان اضطراری رد شدم و رفتم روی سکو البته این سکو به سمت تهران بود ولی خیلی زود از راه خروجی رفتم اونور خط خواستم کارت بزنم دیدم من اینور لاینم پس  دیگه نمیشد کاریش کرد این جایزه من بود بعد هم یک مترو اومد و من 15 دقیقه بعد کرج بودم .آخیش عجب شبی بود .


پنجشنبه ظهر دوباره داشتم توی تاکسی میرفتم به سمت کرج گفتم دیگه نباید ایست و بازرسی باشه دیدم راننده انواع و اقسام راهها را میره تا به ترافیک نخوره یکدفعه دیدم باز  ماشینها دارند توی اتوبان  همت به سمت ما میاند .اه اینجوری اش را دیگه ندیده بودیم بعد دیدم بله باز هم ایست بازرسی هست .یاد قانون استرس افتادم راننده گفت ظاهرا قاتل میخواد بره قزوین و اینها میخواند بگیرنش بعد هم هی به شوخی میگفت البته اینا نمیتونند جلوی حق مسلم ما را بگیرند و از این تکیه کلام خوشش اومده بود .خلاصه شانس آوردیم و تعداد ماشینها کم بود  بعد از نیم ساعت ما رسیدیم به ایست بازرسی دیدیم همه پهنای اتوبان را بستند و چند تا پلیس با اسلحه و جلیقه ضد گلوله وایستادند و همین انور تر راننده  یک ماشین سمند داشت با صدای بلند فریاد میزد این چه مسخره بازی ایه .پلیس ( با لباس ادوات و اینا فکر کنم 100کیلو بار بهش اویزون بود) عصبی میگفت ساکت باش حرف نزن برو خلاصه از پست بازرسی رد شدیم حتی توی ماشینها و به چهره ها نگاه هم نکردند شاید طرف را ببینند .خوشبختانه پنجشنبه زجری نکشیدم و رسیدم خونه ولی توی راه  فکر میکردم خوب اگه من از این اتوبان فرار کردم خوب اون مجرم هم فرار میکنه چرا اصلابرای این بنده خداها کسی را نمیگذارید تا اصلا کشته نشند .چرا اون راننده با 2 لیتر بنزین از وسط یک شهر دیگه میره وسط یک شهر دیگه ما ها که انقدر در باره مسائل ایمنی ضعیفیم ( از راننده تا پلیس تا مسئول هسته ای )از حق مسلم مون  چه جوری میخوایم استفاده کنیم و در اخر اون مرد 55 ساله توی ماشین چه جوری تبدیل به متخصص مسائل امنیتی شده بود چرا اونشب اون بابا در مورد یه چیزی توی مایه های ماهیگیری و یا فلان سفر تور یستی صحبت نمیکرد .چرا ما هر روز داریم آدمهای پیچیده تری میشیم و طبیعتا همون  نیازهامون که راحت تربراورده میشدند حالا سخت تر و پیچیده تر برآورده میشند .با خودم گفتم یه قولی به خودت بده ،قول بده از این به بعد پیچیده تر نشی ساده تر بشی سعی کن از چیزهای ساده لذت ببری و به مسائل ساده فکر کنی  .

پ. ن.: اون عکس ریلها را خودم گرفتم خوبه؟